دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
بد بازی کردن نرد و مانند آن (با وجود مهارت یا عدم مهارت) (فرهنگ فارسی معین). مقابل راست باختن، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل راستبازی
بد بازی کردن نرد و مانند آن (با وجود مهارت یا عدم مهارت) (فرهنگ فارسی معین). مقابل راست باختن، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل راستبازی
اندوهناک شدن. غمگین شدن: چو درویش بیند توانگر بناز دلش بیش سوزد به داغ نیاز. سعدی. ، ترحم آوردن. رحم کردن. غمخواری کردن. مردمی نمودن. (از آنندراج). متأثر شدن برای دیگری در نتیجۀ مشاهدۀ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام). رحمت آوردن بر کسی: خردمند را دل بر اوبر بسوخت بکردار آتش رخش برفروخت. فردوسی. عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد. فرخی. بر تو سید حسن دلم سوزد که چو تو هیچ غمگسار نداشت. مسعودسعد. سوختنی شد تن بی حاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم. نظامی. بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد. سعدی. مبصر چو بر مرده ریزد گلش نه بر وی که بر خود بسوزد دلش. سعدی. تن ما شود نیز روزی چنان که بر وی بسوزد دل دشمنان. سعدی. یکم روز بر بنده ای دل بسوخت که می گفت و فرماندهش میفروخت. سعدی. بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون. سعدی. بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش. سعدی. هرآنکس که جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعیفان خرد. سعدی. آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت. حافظ. دل تنگش کجا بر تشنۀ دیدار می سوزد سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش. صائب (از آنندراج). کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد. صائب (از آنندراج). بر شعلۀ نگاه نکردیم جان سپند دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما. ظهوری (از آنندراج). - امثال: دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). ، دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن: بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. ، دل کسی را سوزانیدن. آزردن. رنج دادن. پر از تأثرو اندوه کردن. ریش کردن دل: به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. سعدی. رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود
اندوهناک شدن. غمگین شدن: چو درویش بیند توانگر بناز دلش بیش سوزد به داغ نیاز. سعدی. ، ترحم آوردن. رحم کردن. غمخواری کردن. مردمی نمودن. (از آنندراج). متأثر شدن برای دیگری در نتیجۀ مشاهدۀ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام). رحمت آوردن بر کسی: خردمند را دل بر اوبر بسوخت بکردار آتش رخش برفروخت. فردوسی. عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد. فرخی. بر تو سید حسن دلم سوزد که چو تو هیچ غمگسار نداشت. مسعودسعد. سوختنی شد تن بی حاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم. نظامی. بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد. سعدی. مبصر چو بر مرده ریزد گلش نه بر وی که بر خود بسوزد دلش. سعدی. تن ما شود نیز روزی چنان که بر وی بسوزد دل دشمنان. سعدی. یکم روز بر بنده ای دل بسوخت که می گفت و فرماندهش میفروخت. سعدی. بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون. سعدی. بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش. سعدی. هرآنکس که جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعیفان خرد. سعدی. آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت. حافظ. دل تنگش کجا بر تشنۀ دیدار می سوزد سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش. صائب (از آنندراج). کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد. صائب (از آنندراج). بر شعلۀ نگاه نکردیم جان سپند دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما. ظهوری (از آنندراج). - امثال: دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). ، دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن: بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. ، دل کسی را سوزانیدن. آزردن. رنج دادن. پر از تأثرو اندوه کردن. ریش کردن دل: به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیرگشته پدر. فردوسی. شکرلب جوانی نی آموختی که دلها بر آتش چو نی سوختی. سعدی. رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن: آفرینش همه تنبیه خداوند دلست دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار. سعدی. رجوع به دل شود. - دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن: دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او. سعدی. - دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن: چو تو دل بر مراد خویش داری مراد دیگران کی پیش داری. نظامی. ، قصد داشتن. عزیمت داشتن: دارم دل عراق و سر مکه و پی حج درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم. خاقانی. - دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صبحت خویشتن هم ندارم. خاقانی. ، طاقت داشتن: گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت کم گو غم دل که من ندارم دل غم. محمد بن نصیر. ، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن: دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم. خاقانی. ، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن: زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ. فردوسی. زلف بت من داشته ای دوش در آغوش نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری. فرخی. قدم بر جان همی باید نهادن درین راه ودلم این دل ندارد. انوری (از سندبادنامه ص 324)